هیمنهیمن، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

هیمن کوچولوی ما

پـدر ...

پـدر ؛ بعـد از تو ثانیـه هـا یه درد آغشتـه انـد و پلـک بر هر نگاهـی جز به سـوی تو آوار می شـود ...   3 روز بعد از تولدت خیلی ناگهانی بابا حاجی رو از دست دادیم . بابا روزه دار بود . بابا نگفته بود درد داره بابا خیلی آروم خوابید ... خاله فک میکنه بابا خوابیده و بهش میگه بابا ... بابا خوابیدی ؟ ولی بابا تو یه خواب شیرین که میل به بیداری نداره ... نمیتونم و نمیشه حجم این درد رو با کلمات نوشت ... خدا بهمه صبر بده ... به من به مامانی به خاله ها به دایی ها و همه ی کسایی که نتونستن محض دلداری دادن به ما هم که شده اشکاشونو نگه دارن ... بابا روحت همیشه لبریز از شادی          &...
24 مرداد 1391

تولـد یک سالگـی ...

سلام هیمن ِ نازم دیروز یه روز خیلی خاص بود و تمام روز به این فک میکردم برای نشون دادن ذره ای از ارزش این روز باید چکار کرد ؟ به عقیده ی من وقتی زنی ، مادر میشه خداوند لطفش رو در حقش تموم میکنه و بهش میگه اینم خوشبختی ... از اینجا به بعدش با خودت ! مراقب تک تک این ثانیه ها و محافظ این خوشبختی باش .. یک سال ِ که با خنده های شیرینت روزها رو برای ما رنگ میزنی و نشونه ای میشی برای یادآوری شیرینی زندگی ... دیروز صب صورت نازت رو نگاه میکردم و منتظر بودم بیدار بشی و اولین کسی باشم که تو صب یک سالگیت تو چشای نازت نگاه کنم و بگم معنای خوشبختی ِ من ؛ ممنون که همه ی دنیای من شدی ... با یه ذوق خاص آماده شدیم که گل پسرم واکسن یک سالگیش ر...
6 مرداد 1391
1